رقص شیطان

بنگر تماشای رقصی چنین

رقص شیطان

بنگر تماشای رقصی چنین

گوفتمان خدا با شیطان

خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من.

ماجرایی که باید بسازیش.

شیطان گفت: تنها یک اتفاق است. بنشین تا بیفتد.
...

خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن.

شیطان گفت: ماندن است. فرورفتن در خود.

خدا گفت: لیلی جستجوش. لیلی نرسیدن است و بخشیدن.

شیطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.

devills.dance

 رقص شیطان

 

 

آره، منهم حس می کنم

حس می کنم؛ که چه می کنی

آتش می بینم درون چشمانت که می سوزد و به تو غذا می رساند

که به درون تو نفوذ می کند

در ژرفنایت می دانی؛ بذرهایی که پاشیدم رشد خواهد کرد

 

روزی خواهی دید؛

آن رقص نزد من خواهد آمد

آره، بیا، بیا و امتحان کن

خوبه بیا برقصیم

 

 

مار

من ماری هستم

وسوسه کننده؛ آن نیشی که زدی؛

بگذار من برایت تصمیم بگیرم؛ خود را پشت سر بگذار

ترس به خود راه نده

آنچه می خواهی نزد من است

 

 

روزی خواهی دید؛

آن رقص نزد من خواهد آمد

آره، بیا، بیا و امتحان کن

ها ها

بیا برفص

 

خوشحالم که تو را اینجا می بینم

ها ها

  

شیطان

موجودی موهوم و زشت، شاید شبیه آدم، شاید هم نه... شبیه یک بیگانه فضایی، شاید هم شبیه یک رستگار گناه کرده، شاید هم شبیه زشت رویان افسانه ها... هر چه بود، نشسته بود پشت میزی که در یک سویش صندلی او بود با کلی میکروفون و یک لیوان نوشیدنی (؟) غلیظ و قرمز رنگ، و در آن سویش کلی خبرنگار و عکاس و روزنامه نگار مشتاق برای شنیدن حرف های او... صورتش سیاه بود و چشمانش تیز و براق... این تمام چیزی بود که از زیر کلاه گشادِ شنل سیاه رنگش معلوم بود... و البته برق آتش سیگار... دو پلیس در حالیکه هر کدام اسلحه به دست داشتند مراقب اوضاع بودند. موجود زشت اما بی توجه به آنها چهره خبرنگاران را از نظر می گذراند. در فکر بود که چه بگوید و چگونه آغاز کند. هیچ کس چیزی نپرسید. فقط یک نفر گلویش را خیلی آرام صاف کرد. موجود زشت کمی کلاه گشادش را عقب کشید و جرعه ای از نوشیدنی قرمز و غلیظ خورد. زبانش را بیرون آورد و دور لبش را پاک کرد. ردی از مایع لزج قرمز رنگ روی دندان هایش نشست. گوش ها در انتظار بود... ادامه دارد........